چاپ

در سومین نشست از سلسه گفتگوهایی در باب علوم انسانی میزبان آقای عصمت الله کهزاد، دانشجوی ماستری فلسفه غرب در دانشگاه تهران بودیم، ایشان با توجه به اهمیت موضوع در مورد آگاهی افزودند که آگاهی ناشاد نزد هگل یعنی:
هگل، فیلسوف ایده‌آلیست و تاریخ‌گرای آلمانی، در اثر کبیر و دوران‌سازش «پدیدارشناسی روح»، فصلی را در «ناخشنودی آگاهی» پرداخته است. آگاهی (consciouness)، همچون مقوله‌ای بنیادین در دستگاه ایده‌آلیسم آلمانی، نزد بسیاری از چهره‌ها و جریانات اثرگذار یا کم‌اثر آن، دم‌خور ناخشنودی و تألم است. نیچه نیز تذکر داده است که آگاهی بر جهان، هم‌بسته عمیق‌ترین نومیدی‌هاست. اما چرا؟ چرا ناخشنودی و درد و رنج ناشی از آگاهی یافتن بر هستی، در نظام فلسفی ایده‌آلیسم، خصوصا نزد برجسته‌ترین چهره آن، هگل، این چنین مقام و موقعیتی می‌یابد؟ ایده‌آلیسم، آن دستگاه نظری‌ای که در تمام سال‌های «پایان تاریخ»، در عصری که قرار بود همه در دهکده آزاد جهانی سهیم شویم و شریک (و نشد!)، به دشمنی باز بودن جامعه، داغ ننگ خورده بود؛ ایده‌آلیسم، نظامی فلسفی است که می‌خواهد جهان را براساس ایده‌هایی درباره جهان بررسی کند، در عوض اینکه جهان را همچون یک چیز یا شماری از چیزها تجزیه و تحلیل کند. ایده‌آلیسم، بی‌رودربایستی معتقد است، جهان مادی، مستقل از ایده‌هایی که در ذهن، درباره آن دارد، وجود ندارد. از این رو، «آگاهی، بنیان واقعیت است»؛ چنین است که آگاهی، در صدر این نظام می‌نشیند.
سهم هگل در این ماجرا چیست؟ تکلیف ناخشنودی آگاهی چه می‌شود؟ هگل، در بنای ساختمان رفیع و باشکوه ایده‌آلیسم، نقش‌اش این بود؛ او گفت: ایده‌های منفرد (یا به ترجمه باقر پرهام، «فکرت‌های جداجدا») می‌توانند با هم ترکیب شوند و ایده‌ای مطلق را پدید آورند. هگل، نظرش این بود که این‌چنین کاری نه فقط شدنی و ممکن است، بلکه ضروری است؛ به قول ژان وال، این روش‌شناسی، امری است مربوط به عرصه زندگی نه یک شیوه نظرورزی صرف. هگل مصر بود که ما جزئی از جهان دورو برمان را تنها آن زمان می‌توانیم حقیقتا بشناسیم و بفهمیم که تمامی آن را بشناسیم و بفهمیم. هگل، برای رسیدن به وضعیتی که در آن بتوان کلیت (totality) را شناخت، مفهوم دیالکتیک را از یونان و فلسفه یونانی وام گرفت و بسط‌اش داد. نزد فیلسوف باستانی‌ای چون سقراط، دیالکتیک، روشی بود صرفا برای کندوکاو دانش از مسیری پر از پرسش و پاسخ؛ به قول تونی مایرس، چیزی شبیه به بازی معروف «۲۰ سوالی» که در آن هر پرسشی از طریق پاسخ پرسش پیش‌تر، اصلاح و به پاسخ پایانی نزدیک‌تر می‌شود.
خیلی جاها شنیده‌ایم یا خوانده‌ایم که دیالکتیک هگلی، فرآیندی سه وهله‌ای. یک تز اولیه، ایده نخستین، یا مقوله آغازین پیش نهاده می‌شود، پس در هیات یک آنتی‌تز، به جرح و تعدیل و البته نفی تز اولیه نوبت می‌رسد. در گام نهایی، آن دو در یک سنتز، یا در یک ایده فراگیرتر، به قول وال، «مفهوم جامع» با هم درآمیخته می‌شوند؛
فرآیندی که در خلال‌اش، جنبه‌های متعالی و مترقی حفظ می‌شوند، معایب و ارتجاعیات حذف می‌شوند و وضعیت در کل ارتقا می‌یابد. این‌چنین تصویری از دیالکتیک هگل، که همه جا شنیده یا خوانده‌ایم، تصویری رایج که مطابق آن دیدگاه‌های مختلف همیشه این قابلیت را دارند که در قالب حقیقت جامع و مانع و بزرگتری به آشتی برسند؛ آشتی ایده‌ها و تزها، از قضا همان نکته‌ای است که در درک وال از هگل، کانونی و محوری است.
اما هگل، به مثابه متفکری تاثیرگذار و دوران‌ساز، رادیکال‌تر و آشتی‌ناپذیرتر از این تصویر عالی و معمولی از او و اندیشه اوست. محصول دیالکتیک هگلی، نه یک آشتی، توافق بلکه درک ریشه‌ای این نکته است که تناقض شرط درونی هر این‌همانی (یا وحدت متعالی نهایی) است.